ديروز اينقدر سرد نبود... برف مي باريد ولي من تب داشتم... نمي خواستم تا جان دارم هنوز از امروزم حرف بزنم... بس است آنقدر درون پيله ام ثانيه هايم را فدا كردم.... ديروز ، امروز امروز كردم ... امروز را ببين بانوي ديروز...
پنجره آبي نفتي را باز كردم و از درون چهار چوب تنگش درختان به برف نشسته را به نظاره نشستم... درب چوبي خانه تلق تولوقش از زوزه باد راه افتاده بود... پنجره را باز گذاشتم تا كمي هواي خانه امروزم عوض شود... به طرف در رفتم تا چفتش را چفتتر كنم... كه بالافاصله صداي تلفن آمد... دردم گرفت... قلبم سوز داشت.... ولي گفتم محمدم است.. محمد ديروزم... با اشتياق به سمت تلفن طلايي روي ميز گوشه خانه ام رفتم... به سبك بانوي محبوب خانه تلفن را با غرور برداشتم...
- جانم...
- عزيزم تو راهم... غذا چي داريم...؟
غذا بيشتر از جگر سوخته ام هم مي خواست ؟!...ولي باز هم نگاهم را از پنجره برداشتم و گفتم...
- خورشت فسنجون...
- به به عزيزم... پس اومدم.... يواش يواش لباسام و آماده كن.... واي .... چقدر استرس دارم...
نفسم تمام قلبم را دويد ... حالم به هم ريخت.. بي آنكه متوجهم باشد گفت ...
- عزيز اصلاح كردم... خوشكل شدم كه نگو و نپرس...
قلبم پاره شد... تنها خدا مي دانست در آن لحظه زمين را مي خواستم.... قبر را ... و تمام نكير و منكرها را كه به جاي پرسيدن يك سنگ صبور شوند تا بگويم چقدر عاشق بودم... و چقدر گريانم امروز...
خداحافظي كردم ... به نيم ساعت نشد كه رسيد... عجب روزي بود امروز... سرما و سوز داشت... ولي من ... من ديروز ها گرما را داشتم... تب داشتم... از درون مي سوختم....
با ورودش بوسه اي به گونه خشكم زد و به طرف حمام رفت... خواستم كمي خودم را بي تفاوت جلوه دهم ولي مگر مي شد... به طرفم برگشت... حتي اشكهايم را نديد...
- عزيز يه حوله تميز بيار و عطر ....
بله ديگر امشب عروسيش بود.. بايد هم خوش بو مي شد.... شب هوو آوردن درون آشيان من... درون بستر من ...... شب دفن ديروزها ...
حوله نويي كه از جمعه بازار به شيوه هر ساله برايش خريده بودم را با عطر سي ساله اش كنار سكو نهادم... همانجا لبه سكو نشستم و به آوازش گوش دادم... آواز دلبر دلبرش نفسم را ... وجودم را به آتش حسادت مي كشيد... هنوز عروس تازه را نديده بودم... برايش خواستگاري رفته بودم ... خودم.... با چشمان خودم مادر عروس را ديدم ... ولي خود عروس را هرگز...
جگرم تاب نياورد از اين آوازهايش... از حمام بيرون آمدم و گوشه چشمم را با دستمال دستم پاك كردم... چشمانم پف داشت؟ نمي دانم... سه روزي مي شد آينه را نديده بودم... ديگر آينه مي خواستم چه كار.... محمدم مي رفت ... مي رفت براي به پا كردن حجله اش... پنج سال بود كه بچه دار نمي شديم.... دكتر گفته بود مقصر منم... بيمار منم .... تمام درد از من است.... سفره را پهن كردم و خورشت فسنجان را درون كريستال ريختم ... بشقاب و قاشقش را كنارش نهادم... خودم ميلي به غذا نداشتم... ولي نشستم... از حمام بيرون آمد... لبخند به لب و گل از گل شكفته...
هر مردي شب اول حجله اش خوشحال است.... يادم مي آيد شب اول با من بودنش در ديروزها هم همينقدر گل انداخته بود... درست است ديگر .... نه ؟
- نميگي عافيت باشه زهرا خانوم.... داماد از حمام اومده... عطرش چه خوش بوهه... به به ...
بي انصاف نامرد ... چرا نمي بيند كه در حال مردنم... چرا مرتب ياداوري مي كند امشب درون آغوش ديگري خواهد بود... زنگ خانه به صدا در مي آيد... با شتاب و همان آواز بيرون مي رود.... كنار سفره خيمه مي زنم و اشك مي ريزم... صداي گريه بچه اي مي آيد... بي تفاوت گريه را ادامه مي دهم... محمد وارد مي شود... شناسنامه اي به من مي دهد... بازش مي كنم...
عباس رستمي ... فرزند محمد رستمي ... نام مادر : زهرا مقدري...
نفسم بالا نمي آيد ... اين بچه...
بي آنكه مكث كنم سوال مي پرسم ...
- اين بچه مال كيه ...؟
- مال من و توهه.... تو واقعا فكر كردي ... من اونقدر نامرد و پستم كه به خاطر يه بچه تو رو نابود كنم.... من سه ساله دنبالشم .... قانوني و موجه.... بدون اينكه دستم به زني خورده باشه... عزيز خورشت و بكش...
نفسم به شماره افتاد.... بارها رفته بوديم براي درمانهاي تك نفره و هزار و يك راه ميانبر ولي نمي دانستم بي آنكه من بدانم دنبالش را گرفته است .... خدايا ... به چه زباني شكرت كنم ...
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
مطلب ،
،
|